نتایج جستجو برای عبارت :

هووووف!!!

هووووف ب کنکور ده روز مونده خیلی استرس دارم نمیدونم چیکار کنم کم مونده سکته کنم.....خدا بهمه کنکوریا کمک کنه.....اینچروزم چجوریه سرمیشه خدامیدونه....این استرس بگذره استرس اعلام نتایج شروع میشه...بعضی وقتا از استرس میشینم گریه میکنم....من فقط گریه میکنم یا بچه های کنکوری شمام گریه میکنین؟
سر امتحان سیاست امروز (هووووف) باورم نمیشه که سمانه از جواب سوال امتحان عکس گرفت و تو گروه کلاسمون‌گذاشت...! :)))))))
حلقه ی امروز خیلی باحال بود ، کاشفی فرد خیلی خیلی باهامون راحت شده ، اصن یه وضعی! ^^
حتی وقتی داشت فیلم هیچکاک رو نشونمون میداد رسید به یه صحنه و خیلی عادی برخورد کرد... ما همینجوری مونده بودیم°_°
ولی از نامه های محرمانه و اینا گفت...
کلا باهاش حال میکنم بچه ی خوبیه‌‌‌...:)))
۹۸۰۱۲۷ ، ۱۸:۲۰
سلام :)
چند روز پیش مامانم اینا اومدن خونمون برای اینکه موقع واکسن چهارماهگی پسر تنها نباشم.
واکسن چهارماهگی دوتا بود و اینکه بعدش پسر تا سه چهار روز تب داشت
میشه گفت سخت تر و آزاردهنده تر بود 
هووووف کی این واکسنا تموم شه دیگه :(
باور کنید من بیشتر زجر میکشم تا بچه !!
یه نکته اینکه بچه ها باهم متفاوتن 
اینطور نیست که یکی سر واکسن چهارماهگی اذیت نشه پس بچه شما هم اذیت نمیشه
ممکنه کاملا برعکس بشه!
پس الکی از بقیه نپرسید سخته یا آسون :))
بسم الله الرحمن الرحیم
محل کارمو دوست ندارم:(
منی که با کلی ذوق و شوق رفتم بد جور خورده تو برجکم
 
به خانوم دکتر پیام دادم:
+سلام فلانی ام (هم اسمم رو نوشتم هم فامیل)شماره فلانی رو لطف میکنید؟
_سلام (اسم کوچیکم)جان بجا نیاوردم
+کارشناس جدیدمرکزم دیگه :)
_کارشناس کجا؟
+فلان جا
_فکر کنم اشتباه گرفتی عزیزم
+مگه شما خانوم دکتر فلانی نیستین؟
_نه گلم من نه خانومم نه دکتر
من هیچ من نگاه:|
خب برادر شما که نه سر پیازی نه ته پیاز چرا هی سوال میپرسی و کشش میدی؟؟
دیروز و امروز درگیر کارهای اداره بودم خانومش تا ده و نیم دفتر بوده ،رییس رفته کربلا و خانومش صبح به صبح دفتر رو باز می‌کنه و ظهر میاد و من می‌رم .فکر می‌کنه کلیدها رو ندارم و منم چیزی بهش نگفتم .
خانومش کلا با من مشکل داره نمی‌دونم چرا !! بعد رییس بهش گفته من کارورزم و بابت واحدهای دانشگاهم باید بیام اونجا یه سالی ...اونروز بهم می‌گفت نمی‌تونی پارتی پیدا کنی فقط برات ساعت بزنن؟!!!حالا فعلا هم بهم نیاز دارن واقعا هااااا!!!
حالا امروز که از اداره
امروز از ساعت سه بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. اصلا یجوری شدم از ساعت نه شب خوابالود میشم حتی چشمام قرمز میشه انگار یه قرن هست که نخوابیدم. حالا این حال خوبمو میبینی دیروز که معاشرتمم خوب بود به نسبت خودم ولی از قضا قرصی که موتورمو راه انداخته نیست و دو هفته است توزیع نشده :/ امروز که مها میره قراره برای منم ببره دارومو عوض کنه. باورم نمیشه خدا کنه تغییر بدی نیفته من اوکی بودم با این وضعم. هووووف
بابام میگه چراغای دورو روشن کن بشین سر کارت. دیگه ب
هوالرئوف الرحیم
چند روز پیش برای تعویض کارت ملی با ریحانه رفتیم دفتر خدمات این کارها.
یه خانم حدود چهل ساله ای بود که غمگین بود. به ریحانه گفتم:
 "چرا اینقدر غمگینه. باید کلی شاد باشه چند دقیقه ای بدون اینکه خدماتی بخواد ارائه بده و هی اسمش و عنوانش صدا بشه، نشسته اینجا ملت براش خدمت رسانی می کنن."
آدم هرچقدر هم که عاشق بچه هاش باشه، یه زمانی باید خودش با خودش باشه حال کنه.
بعد وقت برگشت با اتوبوس رفتیم. اتوبوس هم دم شهروند نگه داشت و من یکبند می
هووووف پر از استرس و ناراحتی هستم. دلم میخواد بزنم زیر گریه ولی از اونجایی که همه فکر میکنن من بی دردم و هیچی از بالا پایین زندگی حالیم نیست و زیادی سرخوشم گریه کردنم نشونه ی بچگی و ضعفم میشه نمیدونن که کم آوردم از این همه درد، کم آوردم و باید خودم خودمو جمع کنم.
خدا کی تموم میشه این بساط؟ الآن یه حسی بهم دست داد! (همزمان با گوش دادن به صحبت های اهل خونه و شرکت تو بحثشون اینارو مینویسم) حس اینکه تو هر کار خدا حکمتی هست و وقتی به این فکر کردم یکم پ
هووووف پر از استرس و ناراحتی هستم. دلم میخواد بزنم زیر گریه ولی از اونجایی که همه فکر میکنن من بی دردم و هیچی از بالا پایین زندگی حالیم نیست و زیادی سرخوشم گریه کردنم نشونه ی بچگی و ضعفم میشه نمیدونن که کم آوردم از این همه درد، کم آوردم و باید خودم خودمو جمع کنم.
خدا کی تموم میشه این بساط؟ الآن یه حسی بهم دست داد! (همزمان با گوش دادن به صحبت های اهل خونه و شرکت تو بحثشون اینارو مینویسم) حس اینکه تو هر کار خدا حکمتی هست و وقتی به این فکر کردم یکم پ
دارم فکر میکنم بزرگترین هنر یک زن چی میتونه باشه و بنظرم جوابش :عاشق بودن!
یک زن باید بلد باشه اونقدر عاشق باشه که بتونه طرفش عاشق خودش کنه عاشق باشه و این عشق توی زندگی و وجودش بچه هاش پرورش بده...
این یک هنر بزرگه... هنری که من ندارم و هیچ بویی ازش نبردم!
به خودم که نگاه میکنم میبینم شبیه یک زن ۴۰ و خرده ای ساله ام که مفهوم زندگی براش شده پخت و پز ،نطافت خونه، رسیدگی به امور بچه ها و... و چیزی از عشق و محبت نمیددونه...هیجی از جذابیت نمیدونه...
شاید بش
آدمای که فقط بلدن گلایه کنن..نه از دنیا ها..از تو...
خودشون ی قدم هم برنمیدارن و منتظرن تو صد قدم براشون برداری...
همونایی که اگه جای 100 قدم،99 تا برداشته باشی،آه و ناله میکنن و ادای بدبخت ترینا رو درمیارن..
شما ها خسته نشدید از آدمایی که حالتونو بهم بزنن از خودتون..
سادگی و مهربونیتون..
از اینکه اینهمه دوسشون دارید..
نمیدونم چرا انقدر از این آدما اطرافم هست...
فقط میدونم دیگه اونقدر بریدم که برام مهم نباشه چه بلایی سر ذهنیتشون نسبت به من میاد...
چون ر
میدونم لازمه این ساعت مسخره ارو اول بهار و نمیدونم اول کدوم فصل عقب جلو کنیم
ولی جان هرکی دوس دارین یه هفته آمایشی بذاربن بدونیم الان ساعت چنده!! 
تازه بعد عقب بردن ساعت یکی ساعتو بپرسه بعضیا میگن ساعت قبلی یا ساعت الان؟!
یا بعضیا میگن الان ساعت یکه که دوازده دیروزه!! 
اقا جان یه ساعت ازتون میپرسیم نمیگیم که فشفرای مهزتونو بسوزونین و فیثاغوزس حل کنین !! 
همین
 
پ.ن :فقط حرصمو خالی کردم هووووف 
امروز تا ظهر روز خوبی بود اما بعدش همه چی بهم خورد صبح زبان خوندم کتابم ارسطو رو تموم کردم و کلی راه افتاده بودم تا این که زندایی بابام زنگ زد به مها که رتبه اشو تبریک بگه بعد نمیدونست ما نمیدونیم به مها تسلیت گفت و اونجا فهمیدیم که بعله صبح بیچاره تمپم کرده. من که حالم بد شد گفتم بریم خونه.  تو خونه هم تا اومدم تمام بدنم میلرزیدو گهگداری تیر میکشید جاهای مختلف بدنم تا خوابم برد بعد مامان اومد ما هم حاضر شدیم اومدیم پیش دختر خاله هام خیلی بد بو
دارم فکر میکنم این مرض جدیدمه که این همه زیاد توی جمع شلوغی اضطراب و استرس میگیرمو بی قرار میشم. دیگه اگه محیط بسته باشه که هیچی. من قبلا شاید با محیط بسته راحت نبودم اما توی جمع بودن تویی مترو مهمونی چمیدونم هر جایی مشکلی نداشتم یه گوشه میشستم حالا الان چنار اضطراب و استرسی میگیرم چنان ترسی دارم که نمیدونم چجوری درستش کنم حالا این دفعه باز به روانشناسم میگم. بپرسم چجوری میتونم اینو درست کنم دوباره. امیدوارم چیزی بتونه بگه. هووووف دیروز فاطم
امروز رفتم دوباره بیمارستان تا دکتر خوش اخلاقمو ببینم. :/ میگفت من نوشتم بستری چرا بستری نکردین :/ بابام گفت خودت گفتی یه هفته بهش وقت بده بعدم تو لیست خودت ننوشته بودی. گفت نه من نگفتم :/ مام کوتاه اومدیم گفتیم باشه :/ هووووف بهم پماد داد. بهش گفتم اگه جراحی لازمه بشه گفت نه دیر شد دیگه نمیشه :/ با گوشت اضافه خوب میشه :/ تو دلم گفتم بدرک کی حوصله عملو اخلاق تو رو داشت والا. اونجوریم نیست پای چپم هیچ زخمی نداره. پای راستم و شکمم دو تا تیکه ی کوچیک فعلا
یه هفته مونده به کنکور.من انگار از خیلیا کنکوری ترم ولی.این هفته سخت ترین هفته ی امتحاناته با امتحانای تقریبا هر روز و فوق العاده سنگین که نمره پاسی بیشترشون ۱۲ عه!اصولا ریلکسم امابی نهایت استرس دارم الان و به عادت همیشه اینجور مواقع فقط در حال خوردنم.واقعا نگران امتحانام و خب افتادن اینا یعنی یه ترم عقب افتادن از علوم پایه.
امتحان رادیولوژی رو برای بیست رفته بودم اما نه فقط من همه شوکه شدیم.یه عالمه سوالایی اوردن که اصلا توی جزوه ها نبود و گ
یه عالمه نوشتم یه ارور خوشگل داد صفحه رفرش شد و همش پر... هووووف بی خیال خستم شد... اصلا همون بهتر که پاک شدن.. چرت و پرت بودن... این صوت رو آپ کردم برا همین میزارمش... فکر کنم امشب...
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False
سلام دوست من من دباره برگشتم
راستشو بگم سیگارام داره تموم میشه 4 نخ بیشتر ندارم 
هووووف
چهار نخ بدون بدون پول خرید بسته جدید
تصمیم گرفته بودم ماشین رو روشن کنم و برم تو اسنپ 
خیلی افتضاحه پسر این که برنامه نویس باشی و بری توی یه برنامه افتضاح که قیمتش به ارزش دو هزار تومن نیست بری کار کنی
اگه بخوام میتونم همین برنامه رو تو دو روز کد نویسی کنم
ولی خب  میدونی بدون سیگار موندن سخنه از اونحایی که کار نمیکنم خب میشه گفت که باید همچین کاری رو انجام
بسم ربّ
الشهداء و الصدیقین ^.^
بسم الله الرحمن الرحیمالّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم^.^
فقط قبلش پیلیز اخماتونوبازکنید اخمالونخونید (شهد آب  ماه عسل)
 
هر که در این بزم مقربتر است؟
 
(ازاتاق فرمان اشاره میکنن ماچ موچ بیشترمیطلبد)
 شکلک ماچ ماچ ماچ ماچ پیلیز(ماما دایه)
موج
مچی
بریدکنارسایه سرتون داره میاد سایه ای نشید هه 
آبی بچید
ازاتاق فرمان اشاره میکنن تولد دوبارمون خیلی مبارکدست جیغ اهورا به افتخارهممون
هووووف 
سخت ترین کار دنیا سریال دیدین با ماتی هستش ...ماتی رو اگر نمیشناسین...هیچ نگرون نباشین...چون مادر بزرگ منو هیچ کسییییی نمیشناسه...
ماتی عاشق سریال دیوار به دیواره...
از اونجایی که مامان و بابا رفتن مهمونی منم تنهام موندم خونه پیش ماتی و ایشون گفتن بزن سریال هر شبی ...هر شبی ینی همین سریال ...
از اول تا اخر این سریال هر وقققققت آتوسا میاد تو صحنه...ماتی من میگه نگا نگا چقدر شبیه فاطمه اس ...حالا اینکه هیچ شباهتی وجود نداره جز همین فریم عینک بد م
روز-حیاطِ مشرف به حمام فینِ کاشان
پسربچه هفت هشت ساله: بابا چرا اومدیم اینجا؟ برای چی مهمه؟
باباش: آخه اینجا جاییه که امیر کبیر رو کُشتن.
پسر بچه: امیر کبیر کی بود؟
باباش: یه مَردِ بزرگی که برای ایران خیلی زحمت کشید. چون آدم خوبی بود، نامردها و آدم بدها کُشتنش
پسر بچه: امام خمینی هم برای همین کُشتن؟
باباش میخنده(من و همسر هم که دو سه قدم جلو تر بودیم و میشنیدیم خنده‌مون میگیره) نه پسرم کی گفته امام خمینی رو کُشتن؟
پسر بچه: عمو حسین
باباش حرفو عو
راستش من درست حسابی خاطره از روز اول دانشگاه ندارم چون قبل از شروع کلاسا ما دو روز دانشگاه رفتیم منتها در قالب دیگری 
اگر روز اول اول رو اون روز در نظر بگیریم که به عنوان دانشجوی پزشکی مهر ۹۸ وارد دانشگاه شدم (و نه به عنوان یه نخود سیاه) برنامه از ۸ صبح شروع شده بود و بنده اطلاع نداشتم =((( خیلی شانسی ساهت ۱ و نیم بعد از ظهر رفتم دانشکده که سراغ کارت دانشجوییم بگیرم (واااای هیچوقت یادم نمیره کارت دانشجوییمون رو یک ماه بعد از ثبت نام بهمون دادن) و
همیشه وقتی درون درد دست و پا می زنم وقتی از خشن ترین صخره ها با همه ی وزن روحی و جسمی ام آویزان هستم و زیر پایم تاریکی هولناکی ست که هر آن ممکن است در آن سقوط کنم همه ی توانم را در سرانگشتهای کم جانم جمع می کنم تا کامل سقوط نکنم . این از حس جان دوستی ام نیست این از خوددوستی ام نیست از تمایل زیاد برای بقا نمی آید . هر بار چند انگشت زخمی ام از سنگهای سستی که به آن چسبیده اند جدا می شود سعی می کنم با آرنج هایم خودم را نگه دارم با فشار نوک پاهایم . می چرخم
خیلی جاها شنیدم و دیدم که بعضی از خانواده ها خیلی خوب و بچه و یا بچه های بسیار بدی دارند
(تر و ترینش فرقی نمیکند)و یا بعکس پدرومادر بد و فرزندان خوب!!...برایم عجیب و گنگ است و 
این روزها بسیار به این موضوع فکر میکنم بزارید کاملا اونچیزی که تو ذهنم هست رو براتون شرح بدم...
خب میخوام ازاینجا بگم که 
مثلا از زبون پدر و مادرم:فلانیو دیدی پدرش خوب مادرش خوب نمیدونم چرا بچه هاش اینجوری شدند
یا این جمله رو من خیلی تو زندگیم شنیدم اونم اینکه تو هر خانواده
خب خوشبختانه فصل منطق مرتبه ۲ سریع تمام شد تا یک سال و دو هفته دست به گریبان بودنم با این موضوع تا حدی پایان یابد و بالاخره بتوانم به سراغ کتابهای دیگری که در کتابخانه خاک می‌خورند بروم. البته دلیل سریع تمام شدنش غیر از نحیف بودن این فصل این هم بود که قبلا پیش پیش خوانده بودم. راستش موضوع زیادی دستگیرم نشد که بنویسم چون هر دو کتاب خیلی خلاصه و سربسته نوشته بودند. اما چیزهایی که فهمیدم را می‌نویسم تا داشته باشم:
 
در منطق مرتبه دو سورها به جای
خاااب هلوووووووما شب یلدامونو باشکوه تر از هرسال برگزار کردیم...خیلی خوردمممممینی خیلی چاق میشم؟!چیکار کنم؟اول که رفتیم خرید و یه عالم پفک و چیپس و لواشک و پشمک و پف پفیو نمیدونم هر چی که دلم میخاست گرفتیم.بعد قشنگ از دوسه روز پیشِ مامان هعی داره چیز میز میسازه...تازه شامم رشته پلو خوردیمبعدددددِ شاممثلن یلدامون شد!!!ناموسا اول که از اتاق اومدم بیرون سفره رو دیدم هنگ کردمآقا نمیدونستم کدومو بخورمپشمام ریخته بود و تصمیم گیری سخت!بعدامید سه ت
خب خوشبختانه فصل منطق مرتبه ۲ سریع تمام شد تا یک سال و دو هفته دست به گریبان بودنم با این موضوع تا حدی پایان یابد و بالاخره بتوانم به سراغ کتابهای دیگری که در کتابخانه خاک می‌خورند بروم. البته دلیل سریع تمام شدنش غیر از نحیف بودن این فصل این هم بود که قبلا پیش پیش خوانده بودم. راستش موضوع زیادی دستگیرم نشد که بنویسم چون هر دو کتاب خیلی خلاصه و سربسته نوشته بودند. اما چیزهایی که فهمیدم را می‌نویسم تا داشته باشم:
 
در منطق مرتبه دو سورها به جای

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فراسرد؛ انواع سردخانه های صنعتی و چیلرها