نتایج جستجو برای عبارت :

چی شد عید انقدر زود تموم شد؟

چرا انقدر داری بازی درمیاریچرا انقدر بدم میاد ازت :)
ینی قشنگ به حرف سارا رسیدم که میگفت من بدم میاد ازش 
و تو چه دانی این بد امدن چیست
و حیف که حذف و اضافه تموم شد صد حیف :(((
+ چرا من انقدر باید به خاطر یه همچین چیز مسخره ای حرص بخورم :|
+ واه واه 
+ فقط دارم به این فکر میکنم که دیگه تا اخرین روزی که تو این دانشکده ام باهات کلاس ندارم 
وااااااااااای 
چقد این ترم چغر بود :|
بزرگترین دغدغه من، ساعت 11 : چرا این پتو انقدر گرم و نرمه؟
بزرگترین دغدغه من، ساعت 11:30:چرا این کلاس عربی انقدر بدردنخوره
بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:چرا این ساسوکه انقدر لوس و ننره؟
بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:30:چرا گوشی تو مدرسه ممنوعه، ولی مدرسه تو گوشی نه!
بزرگترین دغدغه من، ساعت 1: چرا کرونا انقدر باکاست؟ چرا...آخه چرا استان ما باید سفید باشه؟ چرااااااااااااااا باید مجبور باشم در عرض یه هفته ناروتو شیپودن رو تموم کنم چون مدرسه ها احتمالا باز می
از دست کسی که هیچ صنمی باهاش نداشتم...فقط زیادی دوسش داشتم..میدونی چیه رفیق؟تموم شدی..دیگه واقعا تموم شدی! هر چند که برای تو هیچ فرقی نداشت..اصلا معنی رفاقتو میدونستی؟ای بمیره این ماجده که انقدر بهت محل داد..که تهش فقط خودش شکست... 
 
 
خوش باشی رفیق..خوش...
تو دوران سربازی اموزشی که بودم لحظه شماری میکردبم که تموم شه و بریم یگانبهمون گفته بودن هشت هفته طول میکشهآخر هفته ها که میرفتیم مرخصی میگفتیم خب یه هفته اش گذشت ولی مگه تموم میشدخلاصه با همه سختی هاش تموم شد ولی نرفتیم یگان چون دوره کد خوردیمخیلی برامون زور داشتدو سه تا از بچه ها فرار کردندوره کد مثل این میموند که بهمون گفته باشن دوباره از اول بیاید آموزشیولی انقدر این دوره کد راحت گذشت که حد نداره اونم تو تیپ زرهییکی از دلایلی که دوره کد ب
حتی اگه وانت هم هستین، به اندازه‌‌ی بنز‌ زیبا باشین. وانت بودنتون دست خودتون نیست ولی زیبا بودنتون که دست خودتون هست! نکته دقیقا اینه که اگه بپذیرم وانتیم، میتونیم سایر جنبه‌های زندگیمون رو قوی کنیم تا مثل بنز زیبا باشیم. پذیرفتن نقص‌ها و کاستی‌ها اولین قدم برای رسیدن به صلحه. با خودمون که وارد صلح بشیم، با تموم جهان می‌تونیم صلح کنیم:)) مثلا همین کشور زیبا(!) اگر نقص‌هاشو بپذیره میتونه دچار صلح درونی بشه و بعد با تموم جهان صلح کنه که انق
بالاخره امروز امتحانام تموم شد البته با یه خبر بد تموم شد، ولی خوابیدم و خب معجزه خواب اینه که همه چیزو کمرنگ میکنه بعدشم رفتیم بیرون با بچه های دانشگاه به لطف یکی دوتا از پسرا انقدر خوش گذشت که از شدت خنده محل اتصال فک پایین و بالام و پیشونیم درد میکنه :)اون خبر بد میتونه اینده منو کامل خراب کنه نمیدونم چی میشه اما امیدوارم به خیر بگذره نمیدونم چرا نمیتونم حتی بهش فکر کنم یا جدیش بگیرم! احساس میکنم باهام شوخی کردن یه شوخی زشت و کثیف جوری که اگ
سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که یکی از بچه ها سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارو
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که میثم سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارومم کنه
ا
کارورزی های بیمارستان "و" با همه ی خوبی ها بدی هاش امروز با شیفت عصر بخش اورژانس
تموم شد ! ( الان فردا عه :/ و باید گفت دیروز تموم شد :|)
انقدر این بیمارستان رو دوس دارم که هر جای دنیا که برم مطمئنم دلم واسه اینجا تنگ میشه ...
 
امروز آخر وقت رفتم از پرسنل ارتوپدی خداحافظی کردم و گفتم که کارم اینجا دیگه تموم شد
چرا ارتوپدی؟ چون کارورزی مدیریت اونجا بودم ... اه اصن یادم نبود از مدیریت چیزی اینجا ننوشتم ...
 
 
خب ی قرار (با خودم !)
تا خاطرات یواش یواش از ذه
-لوس نشو. چیزی به اسم عشق وجود نداره.
+وجود نداره؟
-نه نداره.
+پس این که ما این جاییم یعنی چی؟
-رابطه، اسمش رابطه ست. ببین همه آدما یه روز رابطه شون تموم می شه. مثلا امروز ازدواج می کنن و یه سال بعد طلاق می گیرن. خب پس عشق کجا میره؟ تموم می شه؟ مگه می شه عشق تموم شه؟
-عشق تموم نمیشه؟
+نه، معلومه که نه!
-پس وجود داره! فقط تموم نشده... یه چیزی درست وسط قلبت، چیزی که تموم نشده!
+اوهوم، خب تو بردی. آره تموم نمیشه. تمومت می کنه مثل خنجری که آروم آروم تا خود اس
دوباره درست همینجا ک حس میکردم کاملا تموم شدی برام،
دستم دوباره لغزید روی پروفایلت!
و دلم دوباره لرزید....
چرا هربار یه نکته جدید کشف میکنم؟
الان ک کاملا نا امیدم از داشتنت
این چ کار مسخره ایه ک با زندگیم دارم میکنم؟؟
چرا با دستای خودم دارم نابود میکنم آیندمو؟
تو خوب.تو دوست داشتنی.تو برای من معیار تموم!
وقتی نمیشه ینی نمیشه!!!
چرا انقدر دیوونه بازی میکنم؟!
ا اخه شمارتم اینهمه وقته پاک کردم!
چرا تو سرچ تلگرامم میاد اسمت
چرا اراده ندارم
چرا بازم
حتی فکرشم نمیکردم انگل شناسی سخت ترین درس علوم پایه باشه!
امتحان ۵۰ تا سواله
۱۵ تا کرم ۱۵ تا تک یاخته ۱۰ تا حشره و ۱۰ تا قارچ
از ۸ تا جزوه قطور و با جزئیات کرم ۶ تاشو خونده بودم که دیدم هیچ چی یادم نیست !و برگشتم از اول همراه با تست زدن دوباره مرور کنم. قرار بود دیروز ترماتود ها رو تموم کنم که خوابم برد:(
از صبح هم هیچ چی نخوندم ... امروز باید نماتود رو تموم کنم + شیستوزوماها که از ترماتود ها مونده ...
نمیدونم تک یاخته رو چیکار کنم! سه روز نشستم مرکل خو
هی از گذاشتن پست خودداری کردم به این امید که نتم بالاخره وصل شه برم تو کانالم بنویسم، هی بازم وصل نشد و معلوم هم نیست کی قراره وصل بشه. دیشب دیگه انقدر اعصابم خرد شده بود که به پاکان گفتم مودم مغازه‌ت رو بیاره من فقط گروه دانشگاه رو چک کنم ببینم استادا چیزی گفتن یا نه. وقتی هم که مودم به دستم رسید اولین کاری که کردم این بود که صفحه‌ی گوگل رو باز کردم. خنده‌دار نیست؟ انقدر این هشت نُه روز، به طرزی وسواس‌گونه، هی صفحه‌ی گوگل رو زده بودم که ببی
دیروز اگه نیم ساعتم وقت اضافی میاوردم امضاها رو هم میگرفتم ولی از کل پروژه تدوینام فقط امضاهاش موند. یه حس سبکی شبیه تموم شدن امتحاناتم داشتم. الانم که تو سازمانم منتظر جلسه ملیم.
آخر هفته هم مشغول عروسی امیرحسین بودیم که خیلی عروسیشون قشنگ بود و خیلی هم وقت ما رو گرفت ولی هر چی بود تموم شد و میتونم بگم الان دیگه میشه فول تایم زبان رو ادامه داد. به امید خدا یه ماه توپ بخونیم و امتحان رو بدیم و تموم شه
عزیزم!
دوتا خبر بد دارم و یه خبر خوب.
خبر بد اول اینه که پایان‌نامه ام اصلا پیش نمی‌ره و حسابی خسته‌ام کرده لعنتی.
خبر بد دوم اینه که امروز رفتم قیمت دوربین‌ها رو دیدم، باورت می‌شه دوربین 33 میلیونی هم داریم؟ حتی گرون‌تر از این هم هست! با این شرایط فعلا نمی‌تونم دوربین بخرم.
اما خبر خوب اینه که شوهرت انقدر به خودش و توانایی‌هاش ایمان داره که مطمئنه یه پایان‌نامه خیلی خفن می‌بنده و یه دوربین خیلی خفن هم می‌خره. بعد یه روز که با هم رفتیم سفر
گفتم تموم بشه غمگین میشم؟ 
دیدم نه واقعا.
غمگین نمیشم اما تموم شدنش تموم شدنِ یک دوره آموزشی سخت و نفس گیر بوده.
گاهی پیش میاد که همه چی خوب باشه اما همه چی از دست بره.
من و مامان بابام روز اول عید سه نفر بودیم الان ....
پس همیشه ویرانی یکی از گزینه هاست که محتمل هست.
خدایا ممنونم
از تموم شادی ها
و دلخوشی های 
کوچیک.
خدایا ازت ممنونتم.
خدایا اگه من روی تموم 
خوبیهایی
که در حق کردیو
بپوشونم
یعنی کافرم.
به پوشاندن بذر توسط خاک
کفر میگن.
اگه من تموم لطفهایی که
در حقم کردی.
تموم لحظه هایی که هوامو
داشتی.
تموم نعمتهایی که بهم دادی رو
شاکر نباشم
از درون
و بیرون
شاد نباشم
و روی همه اونا رو 
با غم الکی
بپوشونم یعنی کافرم.
خدایا دوست دارم.
بهت ایمان دارم.
ازت ممنونم.
حال خوب کن همیشگی من
دوست دارم.
چشمام درد میکنه.سرم درد میکنه.بازم معده درد عصبی و استرسی اومده سراغم.چیزای جدیدی که میخونم توی مغزم نمیره.چیزایی که قبلا خوندمو مرور میکنم از خودم میپرسم یعنی من واقعا اینا رو خوندم؟و یک ساعت بعدش که همونا که مرور کردم رو هم یادم نمیاد.خستم.میرم اینستا تموم دوست و اشنا و فامیلو می‌بینم که همه در حال مسافرت و عشق و حالن.دختر داییم همسنمه.عید عروسی کرد.یکماهی هست که توی مسافرته.لایو گرفته بود و با صدای خمار میگفت بیشتر بریز هنوز مست نشدم.و‌
عصابم بهم ریخته
گوشیم خراب بود وخاموش
فاطمه پیام داده بود نیومده بود برام
اونم فکرکرده ازقصد جواب ندادم
از همه جا بلاکم کرده
گفته دیگ رفاقتمون تموم
ک من از چشمش افتاده
دلم گرفته انقدر راحت قضاوت کرد وحرفمو باور نکرد
خستم
با ارزو حرف زدم خیلی ناراحتم از خودم
بالاخره بعد از چیزی حدود یازده ماه یا یک سال دولینگو رو تموم کردم. حالا این به این معنی نیست که دیگه نرم سراغش اما این بار برای مرور میرم تا چیزهایی که تا حدی یاد گرفتم فراموش نشه چون می دونید که زبان گریزپاست :) بسی خوشحالم که به قولم عمل کردم ^_^ 
بیست روز از اردیبهشت ماه باقی مونده؛ شروع کردم به خوندن ینی هیتیت یک و امیدوارم تا آخر اردیبهشت حداقل دو سومش رو تموم بکنم. برای این نمی گم کل کتابو باید تمومش کنم چون با اینکه اولاش خیلی راحته اما نمی
وقتی طاقتم تموم میشه از خوش بینی،اوقته که یه ابرِ سیاهِ بزرررررگ میاد بالای اسمونِ دلم وامیسته.لعنتی فقط میخواد گریه ی منو دربیاره....
هی باید سرش داد بزنم که پاشو برو،من میخوام از لحظه لحظه ی زندگیم لذت ببرم،تو که باشی،خورشید به دلم نمی تابه.....
نمی تابه و از کمبود ویتامین دی،من عمیقا احساس ناتوانی بهم دست میده....
اونموقع هست که تموم فکرای مخرب،هجوم میارن که اره میانترم هارو دیدی چقدر سختن؟؟؟؟
فلان درسو میخوای چیکارش کنی؟؟؟؟
حواست به اونیک
باورم نمیشه رفتار اون شبم و اون پادرمیونی انقدر روی جفتشون تاثیر گذاشته...باورم نمیشه که این همه سال توی همین خانواده بودم..همیشه میترسیدم از کور شدن...اما الان تازه میفهمم بینا بودن یعنی چی!تازه میفهم داشتن پدر و مادر یعنی چی..!هیچوقت انقدر حس خوب توی قلبم نشسته بود..دلم میخواد همین الان برم سفت بغلشون کنم...دلم میخواد امشب رو بچه شم و لای لالایی مامان به خواب برم...و همون موقعی که مامان ی بوس مینشونه رو پیشونیم،تمام دور بودنشون رو از ودم فراموش
چیزی که باید روش کار کنم ترس از دست دادنه، توی ریز ترین چیز ها این حس رو دارم و فکر میکنم به زودی قراره تموم شن و دیگه نتونم بدستشون بیارم. مثال میزنم تا مسخرگی و وخامت اوضاع مشخص تر بشه، شکلات خوشمزه ای که هست رو دلم نمیخواد تموم شه چون حس میکنم دیگه بهش دست نخواهم یافت!
در ظاهر مسئله ی پیش پا افتاده ایه ولی تو تموم زمینه های زندگی من هست و میرنجوندم. امید داشتم اگه پول دستم بیاد پیش مشاور برم اما خب با یکی دو جلسه فکر نمیکنم اتفاق خاصی برام بیا
یک: 
دو: 
سه:
چهار:
پنج: 
شش:
هفت:
هشت:
نه: وقتی کسی توی چشمام زل میزنه، دروغ میگه، لجم میگیره. ولی تهش خوشحال میشم انقدر احمق نیستم مثل بقیه دروغاشو باور کنم.
ده: اینکه زمان به عقب برنمیگرده هم خوبه هم بد.
یازده: با یه جمعی آشنا شدم یه تعدادیشون نوجوانن، دوست دارم حال و هواشونو. خنگ بازیا و سوتیا و سر و گوش جنبیدناشونو. 
دوازده: این روزا تنها جایی که آرامش دارم، باشگاه ورزشیه. انقدر خوبم اونجا که دلم نمیخواد وقت تموم بشه.
سیزده: احتمالا همه چیز به و
بچھ ک بودم فک میکردم پدرومادرها ساعت شنین ک ھروقت تموم شد برش میگردونیمو ھمھ چی نو می‌شھ 
ولى وقتی بزرگتر شدم فھمیدم......
فھمیدم مثل مدادرنگیھ زندگیتو رنگ میکنھ و خودش تموم میشه
یا مثل حبھ قنده....
چاییتو شیرین میکنه ولى تموم میشه
********
قدرشونو بدونیم تا ب خاطر ما تموم نشدن^__^

زندگی زود میگذره
قدرشونو بدونیم.....
روزی یکی دوبار آرزوی مرگ میکنم
از خودم و زندگیم حالم بهم میخوره با خودم فکر میکنم 
یعنی فقط من اینطورم؟!؟! 
بخدا خیلی سخته زندگی با یه مرد روانی
مجبورم انگار!!!! 
هیچ راه خلاصی ندارم!!!!! 
پشتوانه ندارم، همین!!! 
کاش سر قضیه خیانتش همه چی و تموم میکردم
کاش وقتی دوباره به اون زنیکه زنگ زده بود تموم میکردم
کاش بمیرم تموم شه فقط
خستم، میدونم همه فکر میکنن من مقصرم
بزار هرطور میخوان فکر کنن ای کاش انقدر مرد باشم بتونم بزنم زیر همه چی
من مدام در حال غر
اتاقمو مرتب کردم، گردگیری کردم، جارو کشیدم :)
خسته شدم ، وضعیت R هم از یه طرف :/
یه عالمه کار دارم از همه مهم تر درسام هستن که نخوندمشون :(
تو عید برام زمان کند میگذشت با خودم میگفتم کاش زود تموم بشه... الان که تموم شده با خودم میگم چرا زود گذشت؟! یعنی هنوز باورم نمیشه که تموم شده... ولی مطمعنا تموم شده :/
ولی تعطیلات عید و مفت از دست دادم.... میتونستم خیلی کارا بکنم اما نکردم...
ساند کلود هم اون پشت داره پخش میشه...
ولی واقعا کی من از بی برنامگی درمیام؟؟
م
دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیستبد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم
دلیلش pms ئه.
تازگیا زیاد درگیرش میشم! 
قبلا من عین خیالم نبود داره شروع میشه یا تموم میشه!
ولی تازگیا زیاد منو میبره توی خودم.
امروز انقدر حواسم به حرف زدن های توی ذهنم بود که هرجا میخواستم حرص بخورم دیگه جمله رو ادامه نمیدادم و میگفتم من تنها نیستم و خدا هست و نمیذاره من از مراد دلم دور بمونم.
سلامباید عرض کنم خدمتتون که عجب سرعتی دارم من!75 گیگ تو یه هفته!!!باورتون میشه؟75 گیگ اینترنت بی زبون رو از اول هفته تا حالا تموم کردمیا من سرعتی فرا انسانی دارم،یا ایرانسل بدون اینکه حتی یه فیلم دانلود کنما!اون 118000 تومن من چی میشه حالا؟عجبا ...اگه میرفتم یه مودم وای فای میخریدم به صرفه تر نبود؟
میدونی، زندگی اغلب اینجوریه که باید سعی کنی از برهه ای که تموم شده بگذری. فلش بک زدن اشکالی نداره، مرور بعضی چیزا ایرادی نداره، فقط کافیه که بدونی تموم شده، اون روزها و آدمها هم تموم شده ن.
بیا ببینیم روزای پیش رو چیا تو چنته داره، هوم؟
دریافت
 مبارزه چه معنی‌ای دارد؟ 
حاضرم آسیب ببینم چون فکر میکنم من درست میگویم؟ یا حداقل من درست‌تر میگویم...
چرا چیزی که آدم باور دارد انقدر مهم است؟ 
چرا آنها که باور دارند اسلام درست است و من که حتم دارم کسشر است انقدر باورهایمان برایمان اهمیت دارد؟ 
چرا مردم برای باورهایشان میجنگند؟ اگر ماندلا نمیجنگید، با سیاهپوستا هنوز مثل سگ رفتار میشد و اگر هیتلر نمیجنگید هزاران یهودی زنده بودند.
چرا باورها انقدر برایمان مهم است؟
گاهی انقدر خسته میشی ...که حتی انرژی ای واسه خستگی در کردنم نداری ...
مث وقتایی که تا ساعت ۲ خونه رو بعد از یه مهمونی ۵۰ نفره جمع و جور کردی ...تموم مفصل هات داره از هم باز میشه ...سرت یه بالش میطلبه ...اما تا بالش به سرت نزدیک میشه هرچی پتو و متکا جر و واجر کنی هم ...تا خود اذون صبح بیداری...!
....
چه سرم به رگ هام ...
چه هندزفیری تو گوشم ...
....
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن...
خسته تر از آنم که بگویم به چه علت...
بسم الله مهربون :)
واقعا خسته شدم از این چرخه ی درس و امتحان. بی صبرانه منتظرم ترم تموم شه و تعطیلات برسه. وارد سال چهارم شدم دیگه ولی هنوزم دارم فکر میکنم اگه من مهندسی میخوندم الان چی شده بود و کجای زندگی بودم!
امروز کلاس زبان دارم ولی نمیرم. شنبه یه امتحان سخت دارم که هنوزم کلی نخونده دارم، فرصت کلاس رفتن ندارم. جدیدا فرندز رو هم دانلود کردم، امروز قسمت اولش رو دیدم ولی خب یه جاهایی اصلا متوجه نمیشدم چی میگن :| باید چند بار گوشش بدم تا متوجه بش
باید بگم دلم غذاهای خونگی مامان پز میخواد و تمام!
#فقط تموم شو لعنتی
من همون آدمیم که حساس به غذا بود!
هر خورشتی جز خورشت مامان جونش و فک و فامیلای خوب اشپزش از گلوش پایین نمیرفت حالا خورشتای داغون اشپز دانشگاه حتی قیمشو!
فکرشو بکن قیمه! :/ غذایی ک ی تایمی متنفر بود ازش رو میخوره!!
چرا؟ چون نه وقت غذا درست کردن داره و نه حوصلشو لا ب لای این همه شلوغی کار...
تموم شو فقط
تموم شو
هی می‌نویسم هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم هی منتشر نمی‌کنم. 
یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.
کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمی‌بردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین  انقدر یونجه می‌خوردم که در ثانیه می‌توپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع می‌کردم که جونم دربیاد. 
 
دراز کشیده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه..
میخوام برم باهاش حرف بزنم و از رازهایی ک هیشکی ازش خبر نداره بهش بگم...شنبه بعد اون حرفی که زد حس کردم داره بهم میگه انقدر دور نشو ازم... امروز تو خیابون از بیکاری داشتم به حرفایی ک ممکنه بهش بزنم فکر میکردم...بغض خفه ام کرد..و باریدم..برای سومین بار توی خیابون نفس کم آوردم...باید حرف بزنم...باید برطرف شه این همه سوء تفاهم...باید تموم شه این همه سردی...هعییی
نوشتم تا فردا ک از خواب بیدار شدم یادم باشه که دیشب چه برنامه ای براش داشتم...
حرف زیاده اما اینکه نمی نویسم انگار یعنی خیلی وقته مُردم و رغبتی به هیچی ندارم. انجام کارهای اجباری، روتین و به موقع است مثل ترجمه دیروز که بی فرجامیش دردسرساز هم شد. ولی انجام کارهای دلی خیلی سخت شده. به زور کتاب میخونم و فیلم میبینم. اما نوشتن دیگه کاملا در حاشیه مونده. اگه چند سال پیش مثل امروزی که تولدمه میبود دست به قلم میشدم و تموم هم نمیکردم. اما امروز انگار هی دلم میخواد زود تموم شه فقط. 
اصلا چه معنی داره یک قدم به مرگ نزدیک تر شدن رو جش
هی روزمه پر و پیمونش رو نگاه میکنم و هی تصویرش تو اتاق معاینه میاد جلو چشمم ... چه طور ممکنه یعنی؟  با اون همه عنوان و کارگاه و سمت و کهنه کاری،  چطور میشه که یه ویزیت رو انقدر مبتدیانه و غیر حرفه ای انجام بدی ؟
انقدر سرد شدم دیگه دستم به خوندن نمیره ...

+کامنتهای پست قبل رو جواب میدم ... فعلا ولی خالی شده ام! 
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی وقتها آدمها به شوخی یا جدی از دعواهاشون میگن؛ 
من با خودم فکر میکنم ما تو این ١٥ سال یکبار هم دعوامون نشده؛ دعوا به این معنا که یکی اون بگه، یکی من. به این معنا که صدامون بالا بره، که درگیری لفظی پیش بیاد. شده که من دلخور شدم، ناراحت شدم، با سردی برخورد کردم ولی دعوا نشده.
می دونی چرا؟ 
چون او انقدر منیت نداره، انقدر سِلمه، انقدر بی توقعه که هرچقدر هم در مقابلش قرار بگیری، دعوایی رخ نمیده!
انقدر خوبه، که بعضی وقتها
چی شد که انقدر توی پیشرفت کردن و رفتن به سمت اهداف بزرگ ترسو شدیم؟ چی شد که انقدر تعلل میکنیم واسه شروع راهی که لازمه رسیدن به آخرش تلاشه و تلاش و تلاش؟ چی شد که انقدر راحت طلب شدیم؟ همه چی از کِی حاضر آماده رسید دستمون که دیگه زحمت کشیدن واسه به دست آوردن رو از یادمون برد؟ کِی افتادیم توی چاهی که  هرروز داره عمیق تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر؟ چی شد و از کِی بی طاقت شدیم واسه زندگی کردن؟
این مطلب رو هم حتما بخونید پشیمون نمی شوید :) 
چرا ازم فاصله میگیری پس بگو اون همه خاطره چیمنی که به پای تو موندم داری میری تو به خاطر کیمنی که هی پشت تو واستادم تنها نذاشتم اون ...یه روزی فکر نمیکردم که از همون دستا یه چک بخورمد نامرد حداقل با من نه جلو این همه آدم نه با همه آره و با من نه مگه من آهنمدمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...دمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...یه کاری کردی یهو جا خور
می‌دونی چیه رفیق؟
اگه کربلا نرم خیلی گرون تموم می‌شه برام. از درون یه چیزی ویران میشه تو وجودم.
ده ساله دارم خودم رو اینطور آروم می‌کنم که نمی‌رم چون خانواده م شرایطش رو ندارن، چون عرفان همراهی نمی‌کنه، چون تنهایی اجازه نمی‌دن برم، بذار ازدواج کردی می‌ری. هر چند می‌دیدم آدم هایی رو که با شرایط بدتر از من هم می‌رفتن! ولی خودم رو با این بهانه آروم می‌کردم دیگه ..
حالا که آقای میم هست، ما بلیط هامون رو گرفتیم و من به مدرسه و شاگردهامم گفتم ا
1. دیدی یه وقت‌هایی انقدر درگیر یه اتفاق هستی که باقی زندگی می‌ره تو حاشیه؟ مثلاً کارهایی که باید برای شرکت یا برگزاری یه جشن انجام بدی انقدر جنبه‌های مختلف زندگی‌ات رو تحت‌الشعاع قرار داده که از روزمرگی درمی‌آی و ممکنه کنارش چند تا کار مهم هم درست انجام نشه یا فراموش بشه. دارم دربارۀ اون حس خلائی حرف می‌زنم که بعد از تموم شدن یه جشن یا مراسم تجربه می‌کنم؛ شاید همه‌چی خیلی هم خوب یا حتی دل‌پذیر پیش رفته باشه‌ها؛ اما بعدش یه خب این هم گذ
عاقا این اون موقع ها سر از باسن تشخیص نمیداد
بچه انقدر ..نمک
موزیسین
خواننده
یا بسم ا...
پی نوشت1:کرمم گرفته برم بهش کرم بریزم
پی نوشت2:دیگه افسرده نیستم گویا خدا نجاتم داده
پی نوشت3:هیچوقت فکر نمی کردم اینطور کشف هایی انقدر هیجان انگیز باشه
پی نوشت4:خداوند مرا ببخشاید
آرزو می کنم هرچه زودتر بمیری ترامپ لعنتی که گند زدی به زندگیم://
بعد از ترور سردار زندگی نذاشته برام،بهونه اومده دستش که دیگه اونجا جای موندن نیست ،جم کن بیا پیش خودم.
آخه اون عوضی که خودش به غلط کردن افتاده دارن جم میکنن برن گم شن خراب شده ی خودشون ،این وسط این چی میگه من نمی فهمم به خدا‌.
امروزم دیگه زنگ زده بود به بابا:/ آخرم دعواشون شد:/ خدایا چرا تموم نمیشه ؟! چرا تموم نمیشی، رفتی تموم شد دیگه ، تموم شو دیگه.. بابا تموم شو... تو رو هرکی دوست دار
نمیتونم بگم کلا بد بود. ولى میتونم بگم کلا خوب بود. تاحالا هیچوقت تو زندگیم انقدر خواسته نشده بودم. و هیچوقت انقدر بهم محبت نشده بود. ولى من یه ترسوعم. از اینکه منم انقدر دوستش داشته باشم و بعد مجبور شم از دستش بدم منو میترسوند. دنبال بهانه بودم. و بهترین بهانه رو هم گیر اوردم. دلم براش تنگ شده و دلشوره دارم. ادم بدى هستم و خودم اینو خوب میدونم. سیگار ندارم و تپش قلب و اضطراب هرلحظه بیشتر بهم فشار وارد میکنن. حالم خوب نیست و تنهام. من دیگه نمیتونس
 
1
غمگینم،
مثل آدمی که دو سه روزه شارژ گوشیش تموم نشده..
 
2
از دیروز صبح حالم خوب نبود،ناهار با اون وضع و حالت تهوع ترجیح داد نون وماست بخورم دانشگاه
ولی انقدر حالم بد بود که بعدش خوابم نبرد و زدم بیرون درمانگاه گفت قرص ازاد نداریم:|
بعد اموزشگاه یه دمنوش بابونه بهم دادن،بین دوتا کلاسم رفتم داروخونه،گفتم فقط یه قرص بده من به آخرشب برسم
اخرش اومدم خونه و بعد رفتن مهمونا ساعت11 رفتم بیمارستان..تب 39درجه آانفلوانزا:|
 
3
میشه دعا کنید مشکلمون حل شه
دوست دارم انقدر پول داشته باشم که برم چندتا مغازه یه عالمه کاکائو با برندهای مختلف(شکلات نه ها) بخرم بدون هیچ دغدغه ای بدون اینکه نگران باشم پولش چند میشه یا باید صرفه جویی یا پس انداز کنمبدون اینکه اصلا ب این فکر کنم که چند میشه یه عالمه کاکائو داشته باشمو بشینم بخورم و از ترس تموم شدنش تو یخچال کنار نزارم
امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف
من احمقم که بی دلیل انقدررر برات میمیرم !
من احمقم که با اینکه امتحانام رو سرم خراب شده .... هر لحظه برای خوندن قانونا و کتابای کلفت غنیمت نیست برام!
من احمقم که فکر تو شده استراحت روح و روانم ...
من احمقم ...
احمقم که این گوشه رو پیدا کردم واسه از تو نوشتن ..‌.دور از همه آدمایی که منو میشناسن ...برای اینکه فقط تو باشی و تو !
من احمقم که با اینکه میدونم محالی ...بازم نمیخوام از تصورات آینده ام خطت بزنم!
من احمقم...دیوونه ترین کسی که ممکنه توی این دنیا دیده
نمیدونم چرا مدتی که توی خوابگاهم انقدر منفعلم و حتی نمیتونم یک کتاب رو توی تایم بیکاریم تموم کنم و کارهایی که دوست دارم رو به خوبی انجام بدم ولی همینکه میام خونه فعال فعال میشم و از صبح تا شب توی سرم کلی ایده واسه آیندم میسازم، کتاب میخونم فیلم میبینم، نقاشی می کشم ، شادم و خلاصه لذت میبینم از حضور در کنار خونوادم. برای همینه من زندگی خوابگاهیو  دوست ندارم برخلاف خیلی از دوستانم . به هر حال کس یک جوریه دیگه!!
این دو نفری که تو بابل کرونا گرفتن برا بیمارستان روحانی بودن، جایی که بچه های پزشکی ما کار میکنن. این ینی چی؟ ینی اگه اینا کرونا بگیرن کل دانشگاهمون کرونا میگیره!:)) حالا همه دارن تو گروه بحث میکنن که دانشگاه باید تعطیل شه! ماسکای بابل تموم شده. ضد عفونی کننده اصلا نیست. و خلاصه وضعیت بی نهایت افتضاحیه. من فقط نشستم به بازیای دنیا میخندم و به این فکر میکنم که خداروشکر ما تو ایران انقدر ماجرا داریم که هیچوقت حوصله مون سر نمیره!:)) بله. 
 
 
 
 
زمزمه های شما سرباز و درون شما پادشاه است !
 
با یک پادشاه درست حرف بزنید .
 
 
پ.ن : خـا :| چون تو گفتی .
 
 
 
****
 
 
 
انقدر این مدت فیلم های وحشیانه پر از خون و خونریزی دیدم خواب هامم این مدلی شده :)
همش جنگه و یکی داره یکیو میکشه :)))
عنوان پست هم اشاره به یکی از این موارد وحشی بازی داره
وحشی بازی جذاب لنتی ادرنالین بالا برنده لبخند برانگیزنده با صدای بلند ها برو همینه لنتی لنتی لنتی :))))))
یعنی دیروز انقدر یه صحنه جنگ خفنی که داشتم میدیدم منو گ
+سرماخوردم و این حس ارامش توی سرماخوردگی رو دوست دارم ..
+عصر که خواب و بیدار بودم ازش معذرت خواهی کردم که یهو انقدر یاغی شدم ..داشتم به این فکر میکردم که چرا دارم برای چیزهای گذرا انقدر دست و پا میزنم ؟فقط میدونم چیزهایی رو برای ادمهای اطرافم توی این گذر زمان به جا میذارم و بهتره چیزهای خوبی هدیه بدم بهشون .. بعضی وقتا این یاغی بودنه تواضعو کامل از زندگیم حذف کرده و تبدیلم کرده به یه ادم نسبتا خودخواه
+ میدونی چیه ؟ بهترین گزینه رو تیک زدن توی بد
زمانی که من میخوام به اساتید گرامی در فضاهای مجازی پیام بدم .
آخه چرا آدم باید انقدر مودب صحبت کنه .
درست آنها معلم هستند و ما شاگرد اما دیگ خوب انقدر هم مودب بودم فک نمیکنم لازم باشه !!؟!!
آی خدا نه این که بلد نباشم هاا نه یه جوری میشم.
البته تاسف برانگیز میدونم!
موقت
فکر میکنم هر کسی که مینویسه یبار این سوال ازش پرسیده شده.چرا انقدر مینویسی؟خسته نشدی از بس کتاب خوندی؟یکی مثل من که از بچگی هر جا میرفتم یه دفتر سررسید همراهم بود،هی ازم پرسیدن این چیه و توش مینویسی.و هر بار کلی با ذوق براشون از ایده ها و داستانام گفتم،خیلی بهش فکر کردم.
چون نوشتن بخشی از وجود نویسنده است.روح تنوع طلب یا بهتر بگم بی نهایت طلب بعضی آدمها فقط با نوشتن آروم میشه.چون هر چقدر هم که بنویسی هزاران حرف نزده،هزاران داستان ننوشته،هزار
تانیا پریشب اومد خونمون. انقدر حرفای شیرین میزنه، از پلیس بازی گرفته تا دکتر بازی رو یاد گرفته و کلی شعر خوشگل میخونه. مثل یه توپ دارم قلقلیه. انقدر حرف جدید یاد گرفته که فکرشو نمیکردم. میگم کیک دوست داری؟ میگه کیک تولد؟ اره. صورتی خوبه ابی چیه. بعدم کبریت رو فوت میکنه شعر تولد میخونه. میگه خمیر دندون تنده دهنم میسوزه خوب نیست. بعدم میخواست خونمون بخوابه که مامانش اینا گولش زدن رفت. خلاصه که عاشقشم :****
امروزم امتحان بانک خوب بود. دو تا امتحان ف
شاید تعداد خاطره های خوبمون هر فصل یکی باشه...
شاید کم باشه...
ولی انقدر خوبن ک با دیدن عکس هاش اشک شوق میریزم من...
انقدر خوبن ک تک تک ثانیه هاش یادمه...
با همون شوق و ذوق و با همون لذت...
 
***
 
از میان همین روزها و شب ها پیداش شد؛مثل هزار چیز دیگر که پیدا شد و هیچکس نمیداند...
 
_ دیونگی 
_ درگیر و سردرگمی
_ نفرت از خود
_ غم‌و افسردگی
_ فاز برداشتن
احساساتمون شبیه به همه .
شاید بخاطره همینه که انقدر به هم نزدیکیم.
وقتی راجب خودمون پنج‌نفر دقت کردم،دیدم همه‌مون یه درد مشترک داریم
فکر کنم اون درد مارو انقدر به هم نزدیک کرده..
خدا ادمایی که کناره هم میزاره که به هم نیاز دارند.
شاید حالا بفهمم چرا با وجود این همه دل‌شکستگی و انتقاد از هم. هیچوقت از هم جدا نمی‌شیم‌
وقتی یکی ازمون می‌پرسه چرا انقدر باهم رفیق‌اید؟ نمیدونیم
قرار بود اسفند شلوغ ترین روزای من باشه. قرار بود کل هفته رو درس بخونم تا بتونم تو عید یکم وقت خالی! داشته باشم. قرار بود هفته اخر اسفند بیام تازه خیابون طالقانی رو متر کنم برا خرید. قرار بود امسال سفره هفت سینو من بچینم بالاخره. قرار بود خیلی چیزا. قرار بود دیگه مجبور نشم انقد خونه بمونم. قرار بود دیگه انقدر سرم خلوت نشه که بفهمم چقدر حالم خوب نیست. قرار بود این ویروس تا ١٥ فروردین بره. من روانی میشم اگه نرم بابل. من دیگه طاقت این روزا رو ندارم. من
سربازی یعنی تحمل روزهای تکراری ، تحمل بی احترامی ، تحمل سختی و شکستن غرور . 
سربازی تموم میشی  مطمن باش این شب بیداری های ، این اضاف ها ، این پست های ، این توهین ها ، و بی احترامی ها یه روزی تموم میشه کاش اون روزی که تموم میشی باشم اینجا بنویسم . و این داستان تمام سربازی 
بیست و یک اردیبهشت نود و نه . 
پی نوشت :  بسیار بسیار این جسم در این روز ها خسته س 
صبحی قلبم مچاله شد ، دلم میخواست همونجا تموم میکردم این زندگی رو . اینقدر شوکه شدم که تموم کانال ها رو گشتم ، به تموم پیچ ها سر زدم ؛ دوست داشتم یکی بگه اشتباهه ، یکی بگه و درد این قضیه کمتر بشه .. دوست داشتم بشینم زار بزنم .. درد داره ..درد 
خدا رحم کنه .. دیگه هیچ چیزی نباید بگم ، درمورد هیچ چیزی نباید حرف بزنم .. 
به آقا میگم از پیشرفت راضی هستی؟
میگه آره بهتره:/
عایا میفهمه ک من دارم خودمو به فارسی سخت این طرف جر میدم؟
چرا پسرا انقدر زود صمیمی میشن!
من تا وقتی کسی عشقم نباشه نمیگم عشقم
تا وقتی تموم سلولهای بدنم دوسش نداشته باشه نمیگم دوست دارم
هنوز ی چند تا سلول مونده خو
+ وقتی آقایی ک ایشون باشه تو زرد از آب درمیاد:)))
آخ آخ آخ! خوبه خودشو لو میده. چ کتابایی ک نخونده جناب تو این سالها
یعنی عاشق این صداقتشم. آدم ته گنداشو میدونه دگ خیالش راحته.
دانلود اهنگ آی خدا آی خدا پس چرا تموم شد
دانلود کامل اهنگ لری ای خدا ای خدا پس چرا تموم شد به صورت mp3 و لینک مستقیم در وبلاگ یک موزیک همراه با متن و شعر با کیفیت عالی 320
برای دریافت این ترانه زیبا لری ، به لینکی که در پایین این مطلب قرار داده شده مراجعه فرمایید و موزیک ای خدا ای خدا را دانلود کنید
ادامه مطلب
مدتها پیش، فیلمی دیدم که در پایان داستان، به مخاطب می‌گفت تمام اتفاقاتی که شاهدشان بودیم، صرفا ساخته و پرداختۀ ذهن یک پسربچۀ 8 ساله بودند.
امروز به این فکر می‌کردم که در روزهای اخیر، انقدر مسائل احمقانه با راه حل‌های احمقانه‌تر مطرح شده‌اند که آدم شک می‌کند که نکند من هم دارم در ذهن یک بچه زندگی می‌کنم؟ یک بچۀ لوس که وقتی که نمی‌تواند رضایت اطرافیانش را به دست بیاورد، لج می‌کند و سعی می‌کند یک چیزی که برایشان مهم است را از آنها بگیرد ت
خب چرا درباره خواستگارای من انقدر فوضولی میکنی که آخرش حالت گرفته بشه؟
خوب شد الان؟
هی بگو کی بود چکاره بود
روانی دوست داشتنی!
من صدبار بهت گفتم به هیچکس حسی ک ب تو دارم رو نداشتم
گفتم با هیچکس انقدر ادامه ندادم
باز بیا بپرس
چه اشتباهی کردم گفتم دو سه جلسه حرف زدم
حسادت جناب رو تحریک کردم :(
لعنتی کی سه روز شد. پشمام:|
دیروز تمرینامو واسه دبیر ریاضیم فرستادم. همون که همش داریم با هم گیس و گیس‌کشی میکنیم. همون که از اول روش کراش زدم و همچنان بااینکه بچه‌ها متفق‌القول میگن روانیه، روش کراش دارم. به‌عرعال ازین نباید گذشت که درصد من که منفی بودو رسوند به هفتاد. کامان دیگه.
بعد تمرینامو فرستااد تو گروه گفت این درست نوشته. ببینین جواباشه. فلانی فرستاده که کاملا هم درسته. فلانی که من باشم چاق و لاغرشو از یکی از عکسایی که تو گروه بود دید
تموم شد!
آخرین آزمونم رو به عنوان یه دانش‌آموز راهنمایی دادم. و تابستون الان رسما شروع شده. 
انگار همین دیروز بود که وارد سال نهم شدم و هر روز و هر شب گریه کردم که زودتر تموم شه. الان تموم شده، ولی هیچ حس خاصی ندارم :/
پ. ن. داشتم از مدرسه برمی‌گشتم خونه و به نوشتن این پست فکر می‌کردم. داشتم به یاد روزای اول سال، از رو جدول می‌رفتم. نگاهم افتاد به پارک کنار تره‌بار. یه نیرویی داشت من رو می‌کشید به سمت تاب کوچولویی که به سختی توش جا می‌شدیم. ولی
یادتونه گفتم:یه خونه پاستلی دارم وسط ابرا؟؟؟
الان همونجام با یه دندون درد یک هفته ای!!،ی عالمه فکر و خیال از تنظیم خواب به ساعت ۷ واسه از خواب نپریدن و خراب نشدن روز، تعادل بین درس و کار و دوست و خانواده  تا ریختن ی برنامه ۱۵ روزه کمی مشخص برای اینکه حداقل دستم بیاد تو این چتد روز چیکاره ام و ....
این ۱۵ روز ک گذشت ‍♀️
عاشق برنامه ریزیم و تا حالا ی بارم همشو با موفقیت تموم نکردم
شما چه میکنید ک انقدر بابرنامه پیش میرید؟من ک‌ول معطلم بس ک اتفاق خ
پنج ساعتی میخوابم و بیدار میشم. 
یادم میافته که پیامای اتمام حجتم رو براش فرستاده بودم و حذف اینجارم زده بودم! انگار زیادی خوابالو بودم و فقط خواستم تند تند همه چی رو تموم کنم تا بخوابم. صفحه چتش رو باز میکنم و میبینم خداحافظی کرده. انتظار داشتم بیشتر طول بکشه. یکم شوکه میشم. یکم بغضم میاد و بعد مزه گس دهنمو حس میکنم. 
سامان میگه چته حالا ساجی جان؟ اول اخر همین میشد! شماها تموم میشدین. انقدر واضحه روابطه تون موندنی نیست که حتی خود تویی که بعد چ
فقط همش خوابم می اد
کلی کار دارم ولی میگم انرژی ندارم
یکم بخوابم شاید بعدش انقدر انرژی داشتم که انجامشون بدم
شب حدودا ده ساعت میخوابم
چهار ساعت بعد از بیدار شدنم انقدر خسته ام
انگار یه هفته دویدم
فقط بزارین بخوابم
 
بعد نوشت: روز بعد:
تحملش سخته برام دعا کنین
من خیلی سگ جونم ولی
خدایا خواهش میکنم دردش بیشتر نشه
بدن درد شدم . دیروز روز پر کاری بود . از یک خریدِ پر زحمت گرفته تا شستنِ یک فرش کفِ آشپزخونه ! یک فرشِ 6 متری در 4 متر فضا ... و بعد هم درد سر پهن کردنش روی نرده های تراس و جا نشدنش . فعلا هم که روی اُپن جا خوش کرده و بنده ی خدا به جای نسیمِ گرم و آفتابِ تابستان ، داره بادِ پنکه می خوره ! هرچی بود تمام شد ... مثلِ پروژه ی از پوشک گرفتن پسرم که تموم شد و این فرش هم قربانیِ همین پروژه بود . فکرشو نمی کردیم ماشاالله به این زودی جیشش رو بگه همون قدر که فکر نمی کر
دوشنبه ها به طرز بی رحمانه ای دنیا و کائنات دوست دارن منو دل تنگم کنن... بیشتر از هر روز دیگه ای تنها موندنم رو به رخم میکشن. چراش رو نمیدونم .شاید هم بدونم ... 
هی دوست دارن این سیکل سوال تکراری منزجر کننده رو تو مخ من تکرار کنن... که چرا هیچ کس به اندازه کافی خوب نبود؟ چرا هیچ کس نموند؟ مشکل از منه ... مشکل از منه یحتمل .... 
از سیل پل دختر یه عکس دیدم چند وقت پیش ،یه نیمکت کامل تو گل و لای فرو رفته بود... حکایتش ،حکایت احوال این روزای منه ... طوفانها و سی
دوسه روزه هوای مشهد یه جورخاصیه.البته هوای مشهد کلا خاصه و تابستون و زمستون نداره.ولی الان انگار اول تابستون، یه جورایی پایـــــیزه... 
بنظر من پاییز علاوه بر مهر و ابان و اذر، توی بقیه ماهای سال هم هست.یعنی یه روزای خاصی حال و هواش مثل پاییزه!
چند روزه هوای مشهد یه جوره پاییزیه...
این روزا، خنک بودنش و ابرهاش، نسیمی که میزنه روی پوست... همش منو یاد اون روزی میندازه که از مدرسه برمیگشتم و از روی برگای خشک رد میشدم... یه اسمون خاکستری و صدای خش خش ب
هفته پیش رفتم نوبت گرفتم و یه جلسه آموزشی هم رفتم
به بابا گفتن روز امتحان تا پر نشده زود بیا نوبت بگیر چون تعداد زیاده
هفت و نیم صبح اومد گفت بگیر بخواب شصت نفرشون پر شده :/
کلیییی آدم دیگه م وایسادن ببینن می تونن نفر آخر امتحان بدن
الان دیگه امتحانم رفت واسه تابستون تا اون موقع هم همین چس مثقال رانندگی یادم میره :/
من این گواهینامه ره بگیرم یه نفس راحت بکشم تموم شه نکبتِ نحس
معلوم نیست چرا انقدر نحسی افتاده توش
آخرین باری که با حال آشفته‌م باهاش حرف زدم بهم گفت:
امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی. 
عینا همین جمله رو گفت.
امروز، حال بهتری دارم. پیام‌های پنج ماه گذشته‌م با یکی از دوستای مشترکمون رو می‌خوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی می‌تونم بفهمم چرا این کارو کردم. می‌ت
قدیما، تو دوران بچگیمون وقتی مینشستیم پای تلویزیون واسه دیدن یه کارتون، کارتون شروع نشده فکر و ذکرمون همش این بود که فقط ده دقیقه قراره پخش بشه، که سه دقیقش رفت، حالا چقدرش مونده، وای شد پنج دقیقه، وای نه نمیخوام تموم شه، وای کاش بیشتر بود زمان پخشش، کاش....
الان که دارم فکر می کنم میبینم خیلی از ماها همینطوری هستیم! با فکر اینکه چطوری قراره بیاد و شروع شه و ادامه پیدا کنه و چطوری تموم شه، داریم زندگی رو زهرمار خودمون میکنیم! نه از الان لذت می
کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند رو تموم کردم. با خلاص شدن از دست اسم چرتش:)) و تشبیهات قشنگ و دوست داشتنیش. امشب باید یسری از کارای باقی مونده م رو که برا هفته اول بود و حوصله م نکشید تموم کنم. و هفته ی دوم رو جدی بگیرم که تموم شه کارا. با امید اینکه از بعد تعطیلات عید یا قرنطینه تموم شه، که محاله!:)) و یا کلاس مجازی بذارن و سرم گرم درسا باشه و دیگه وقت نکنم به اینا برسم. به هرصورت نباید بذارم تحت هیچ شرایطی عمرم تلف شه. دارم افسردگی میگیرم. مدام فک
امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،
و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.
یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.
 
و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.
الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این
وقتی داشت لباس میپوشید صداش زدم: "من میرم بیرون از راهش میرم خونه آ با هم بریم پیاده روی" هیچی نگفت و سریع رفت بیرون... رفت خونه خواهرش تا با هم برن خونه یکی دیگه از فوامیل عزیز تر از جونش...درست وقتی که رسیدم خونه ی آ و با مادرش گرم صحبت بودیم گوشیم زنگ خورد و با اینکه هندزفری توی گوشم بود از صدای دادش مادر و دختری که از یه دنیا بیشتر دوستشون داشتم از جا پریدند: " تو غلط کردی رفتی اونجا... برو خونه... همین الان..." از شدت نفرت و خجالت عرق سرد روی پیشونی
دقیقا یک سال گذشت از اخرین مطلبی که گذاشتم
تو این یک سال حتی یادم نمیومد وبلاگی به این اسم دارم
مطالبشو که خوندم برام عجیب اومدم. من که زندگیم خیلی ساده بود، چرا انقدر افسرده بودم؟ من که زندگیم خوب بود چرا انقدر حالم بد بود؟
زندگی همینه. یه اتفاق ساده‌ی بد میتونه کاری کنه باور کنیم که بدبختیم، که کوهی از مشکلات رو سرمونه و داره خوردمون میکنه درحالی که این کوه عادی نیست، کوهه یخه، هنوز مشکلات اصلی توراهه
انقدر زندگی رو برای خودت سخت نگیر، از
متن آهنگ روزبه بمانی بنام یعنی تموم
 
یعنی تموم حس میکنم این آخرین روزای با هم بودنه
یعنی تموم باید برم وقتی دلت با رفتنه
میروم ولی هرجا برم رویای تو صد ساله دیگه ام با منه
میروم ولی یادم بیوفت هرجا چراغی روشنه
من آرزویی بعد تو ندارم بخوام کنار تو بزارم بری
دووم نمیارم این زندگی رو بعد تو نمیخوام
آخه برام همه دنیام تویی دارو ندارم
میری تحمل میکنم تنهاییو با اینکه میدونم دلت با خونه نیست
میری میمونم بهت ثابت کنم هرکی تحمل میکنه دیوونه نیست
رو
همه ی ما در طول روز هزاران فکر به ذهنمون میرسه که بعضیا مهم و برخی دیگه هم انقدر سطحی هستن که بدون جزئیات میگذرن و تموم میشن.یه قسمت از این فکر ها شامل پیش فرض ها هم میشن.پیش فرض های ما یا به نوعی قضاوت ها، میتونن یکی از تاثیر گذارترین مسئله برای تصمیم گیری هامون باشن.
همه ی پیش فرض های ما همیشه درست از آب در نمیان.مثلا تا نصف یه رمان رو میخونیم و بقیش رو حدس میزنیم (بدا به حال نویسنده اگر پیش بینیمون درست باشه!)، یا رفتار آدم های دور و برمون.چقد
یک بار گفت مخالفم با حضور زنان در ورزشگاه وهنوز هم کنایه های وطنی و غیر وطنی به سمتش روانه میشه.میخوام بگم،با قدرت بگم سحرخانوم هنوز انقدر زن هستی که منقلب بشی و این حس رو بفهمی،اما زنهایی هستند که انقدر زیاد منقلب شدن که دیگه یادشون رفته این منقلب شدن چه حسیِ و به تمسخر میگیرن.میگن مرد اگر تحریک نشه مرد نیست،شنیدین؟زن اگر منقلب نشه زن نیست.
خب به لطف ریتالین حالم بهتره. ولی همچنان متنفرم از حال خوبی که ریتالین برام میاره. دقیقا عین حس نئشگیه:)) میدونی واقعی نیست ولی به درد ترجیحش میدی. یک کاه کامل ریتالین رو قطع کرده بودم و البته گم و گور شدن دکترم و تموم شدن قرصا بی تاثیر نبود. دیروز با بدبختی پیداش کردم و انقدر حالم بد بود که گفت فعلا تا کنکور روزی دوتا بخورم:/ :)) بنده خدا نمیدونست من تو دوره تا روزی هفت تا هم پیش رفتم و نیازی به اجازه ی اون ندارم:)) ولی بدبختی اینه ریتالین جزو داروه
میدونید چیه؟ حس بد من نسبت به شروع  مدرسه از این بابته که حس میکنم باز برگشتم سر خونه اول:/ خوب یعنی چی آخه؟؟؟ بعد از اینهمه دویدن برای اینکه امتحانا تموم بشه ، تاریخ تموم شه ، جغرافی تموم شع، خرداد تموم شه، دوباره همون آش و همون کاسه:/ با این تفاوت که هرسال معلم ها سخت گیری بیشتری میکنن:| آخه این انصافه؟؟
الانم که فقط 55 دقیقه از تابستون مونده:/ چی بگم آخه من؟؟! افسوس که افسوس من کاری رو از پیش نمیبره...
 
+پاییز عزیزم
می دانم که می خواهی مهرت را آغا
یه میز مخصوص خودم دارم تو هال
کتابامو روش چیدم
هر شب یه تیکه از دو سه تاشون رو میخونم
از اول ماه رمضون تا الان یه مجله و دو تا کتاب تموم کردم.
همینطور ادامه بدم به جاهای خوبی می‌رسم.
اول سال ۹۸ قول دادم کتابای کتابخونه‌م رو تموم کنم تا بتونم کتابای جدید بگیرم.
تصمیم گرفتم آزمون فردام رو ندم اما پرقدرت سنجش هفته بعدم رو بدم! آزمون فردا جامع نیست و من متاسفانه اون فصل های مبحثیش رو نمی رسم امروز تموم کنم! اما تا هفته دیگه امیدوارم تموم شه!
تا پنجشنبه دیگه هرجور شده باید درسام رو یه دور تموم کنم!تا خیالم راحت شه! الان تنها مشکلم اینه که یکم زیاد وبلاگ سر میزنم و فیلم میبینم! البته فیلم رو خیلی کم کردما! در حد هفته ای دو قسمت سریال! اما همونم فعلا برای این دوماه باید کنار گذاشته شه !
در راستای کنسل شدن باشگ
همه ی ما وقتی برای اولین بار مدرسه رفتیم آرزو کردیم که از 7 سالگی سریع برسیم به 12 سالگی
وقتی 12 ساله شدیم، آرزو کردیم کِی میرسیم به 18 سالگی تا بتونیم گواهینامه بگیریم
وقتی کنکور دادیم، آرزو کردیم کِی دانشگاه تموم میشه تا بتونیم تو جشن فارغ التحصیلی شرکت کنیم
وقتی دانشگاه مون تموم شد تقریبا سقف آرزوهای مربوط به بزرگ شدنمون هم تموم شد
ولی حالا هم میتونیم آرزوی پیشرَوی عمرمون رو کنیم؟
اصلا جرأت ش رو داریم؟
تو این لحظه بزرگترین آرزوم اینه که توی اتاق خودم باشم،در اتاقو مثل همیشه ببندم و توی خلوت خودم تموم کارامو انجام بدم و الان چقدر همچین چیز کوچیکی دور از دسترسه.اقلا دلم میخواست توی خوابگاه یه اتاق واسه خودم داشته باشم حتی اگه انقدر کوچیک باشه که نتونم توش اونقدرا حرکت کنم اما فقط تنها باشم و هیچکس رو نبینم.چقدر از اتاقم خستم.فشار روم زیاد بوده ایم مدت و خیلی حساستر شدم و از کوچکترین حرفی ناراحت میشم.چقدر دلم میخواست الان هیچکسی رو نبینم...
رییس همه ی معاونین رو پیج کرد برای جلسه فوری؛ 
وسط جلسه برای یک کار فوری از رییس اجازه گرفتم برای لحظاتی از دفتر مدیریت بیام بیرون؛ در بسته بود. چند تا تقه به در زدم و در رو باز کردم و صدای خنده ی حضار...
گفتم انقدر ذهنم درگیره حواسم نیست دارم میرم بیرون! ولی انقدر سوتی بزرگی بود که جمع شدنی نبود.
شما که انقد تو زندگی ما سرک میکشین پستامو خوندین نه؟هنوز نمیترسین؟هنوز نفهمیدین با چی طرفین؟محدثه هرگز تکیه گاهشو از دست ندادهو اینو تو مغز کوچیک سیاهتون جا بدین!ما به قضاوت یه عده گردوی پوسیده نیاز نداریم!امیدوارم دیگه تکرار نشه چون صبرم تموم شده...بدم تموم شده!
نمی‌دونم کنکور چطور پیش رفت اما بعد از تموم شدن، حس خوبی داشتم، احساس سبکی و البته با چاشنی غم. غم چون سوال‌ها خیلی راحت بود و اگر یه ذره بیشتر خونده بودم، بهتر پیش می‌رفت.اما مهم تموم شدنش بود، امیدوارم نتیجه خوبی داشته باشه.
مرسی از همتون با انرژی هاتون، بهم رسید
دلبر خوبی؟
بیخیال، بیخیال چیزاییکه باب میلت نیستن،این روزاهم میگذره و تموم میشه میره،
چندماه مونده؟ فقط7ماه. فقط 7ماه مونده دلبر. پس 7ماه تحمل کن باشه؟
این 7ماه که تموم شه همه چی درست میشه.
دراز2 شده بهترین دوستت؟ ایول بهش. دوسش دارم. خیلی مهربونه.
پدر؟ پدر نه تعادل داره و نه کسی قبولش داره. پس بیخیالش. بیخیالش شو و به هیشکدوم از کاراش توجه نکن.
دایی؟ اگه تو قبول شی همه چیو فراموش میکنه و میبخشتت.
تقریبا یه سال دیگه همه چی تموم میشه پس فقط 7ماه تلا
میخوام سرمو بکوبم تو دیوار
میخوام‌ طرفو پیدا کنم، خرد و خمیرش کنم
مرتیکه بی شرف
گوه تو روح آدم طرح دزد بی ناموس
آخه دیوث، تو این همه خوردی، بس نبود
نتونستی ببینی یه جوون داره یه کار نو میکنه
رفتی ازش کپی کردی، ریدی تو بازارش
خاک تو سر بیشعورت کنن، کثافت
حیف من که به تو گفتم همکار
خاک بر سر من که گذاشتم تو بیای اینجا ببینی من چیکار میکنم
چقدر ادم حریص
چقدر ادم پست
یه روزی، یه جایی که فکرشو نمیکنی، دهنتو سرویس میکنم
کینه‌های من شتریه، تا تلافی
دارم به چشمام التماس میکنم که باز بمونن چون دارم از دست میرم کم کم. امروز روز بزرگی بود. تشکیل شده از سیالات و الی و مهدی و دعوا و دعوا و دعوا و دلجویی و توجیه و معادلات و کوئیز و کارگاه و آواز و عکس و فیلم نسبیت خاص و... هنوز تموم نشده. تموم شو لعنتی :))
وقتی بعد از سه سال منو با اسمم صدا زدی انگار واسه اولین بار شده باشم یکتا، یکتای تو ... خودم رو از بیرون می‌دیدم که لُپ‌هام گل انداخته و چشم‌هام برق میزنه و یه شوقی دویده تو وجودم که آروم و قرار رو ازم گرفته. همیشه ادعا داشتم بلد واژه هام ولی تو با نگاهت با کلماتت با مدل دوست داشتنت، یه جوری منو زیر و زبر میکنی که لال ترین میشم. اصلا تو که باشی، یادت که باشه، خیالت که جا خوش کنه من هول‌ترین و دست و پا چلفتی‌ترین معشوقه عالم میشم. باش... انقدر باش
آیا می دانستید هند با دریافت صد دلار ناچیز ویزای توریستی "یک ساله" میده به ایرانیا؟:)) منم نمی دانستم ولی بعد که فهمیدم امید به زندگیم ده درجه افزایش پیدا کرد؛)) 
من فعلا فقط دو تا فانتزی/ارزوی قبل از مرگ بزرگ که عاشقشونم، دارم، یک همین سفر کردن، دو اینکه انقدر تو این تظاهرات و جنبش ها و فستیوال های خیابونی این کشورای آزاد مثل آلمان و فرانسه شرکت کنم که همونجا کف خیابون از هیجان تموم شم:))
.
پ.ن: از طلاهایی که تو این یکسال و به ویژه در این دو هفته ر
حقیقتش همیشه فکر میکردم نهایتا نمیدونم چطور به تاول های روی پام بگم تمام مسیر طی شده اشتباه بود اما حالا.. این میخچه! خیلی درد داره‌! گاهی وقتا روش فشار میارم که دردش رو بیشتر حس کنم. انگار درد تموم شدنیه میخوام تموم شه. شایدم به خودی خود لذت بخشه..
باید منظره سیاه قلمم رو درست کنم.
بکگراند کار خودکارم رو تموم کنم.
اون یکی کار خودکارم رو تموم کنم.
یه طرح جدید بکشم.
آلبومم رو اتیکت بزنم.
همه نقاشیارو بذارم توی آلبوم ( اگه چیزی رو گم نکرده باشم).
دیگه یادم نمیاد چی مونده...
اگه کسی برنامه امروز عصرمو به هم نزنه، عصر شلوغی دارم.
بر روی قبر وی بنویسید که او انگل را با ۱۸.۸ پاس کرد.باشد تا افتخاری برای آیندگان گردد
این ترممون به نظرم سخت‌ترین ترم علوم پایه بود و برای هیچ ترمی انقدر فشار رو تحمل نکردم و انقدر درس نخوندم.بماند که به خاطر ایمنیِ سه واحدیِ ۱۲ لعنتی ‌و معارف دو واحدیِ ۱۳ لعنتی تر الف نمیشم اما بالاترین معدلم تا حالا بوده.به روم نیارین که چقدر بچه درس نخون و تنبلی بودم ترم های قبل و خب اصلا هم پشیمان نمیباشماز وی الگو نگیرید
خوب برم دیگه این هفته ای کاری توی شرکت چار هم تموم شد خوشبختانه برنامه نویس خانم اکرم قین هم نمیخواد آپدیت بذاره که من بخوام آپدیت کنم سایت هارو برم که باید برم یاناکار جالبه از صبح تا حالا بجز چای چیزی نخورده ام اما بازم گشنم نیست 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها